صبحها
در خواب ساکتِ خانهای
بیپنجره، بیدر مانده باشی
و تلفن
صدایم را پشت گوش انداختهباشد
عاشقت نشدم،
که عصرها
دست خودت را بگیری و ببری پارک
انقراضِ نسلت را روی تابهای خالی تکان بدهی
و فراموش کردهباشی
چقدر میتوانستم مادرِ بچههای تو باشم
عاشقت نشدم،
که دلتنگی شبهایم
تنها گوشی همراهت را بیخواب کند
درست در لحظهای که خواب سنگینت
باید کمر تخت را شکسته باشد
عاشقت نشدم،
عاشقت نشدم که دوستت دارمهایم را
در شعری پنهان کنم،
که باید از صافی هزار گلویِ گرفته رد شود،
و بعد
تصور کنم آن را
دیگری برای تو میخواند.....
اگه من عاشق دیوار بودم
ترک می خوردو یک پنجره میشد
اگه غم چشامو آینه می دید
دلش درگیر این منظره می شد...
اگه تنهاییمو به شب می گفتم
همه شهرو برام بیدار می کرد
اگه با کوه درددل می کردم
صدامو لااقل تکرار می کرد...
نشون میدی به من بی اعتنایی
تو رو میخوام ولی به چه بهایی
شاید با مهربونی زیادم
خودمو اشتباه توضیح دادم...
منم اون که میون شب تیره
نتونست هیچکی نادیده ام بگیره
همون که با نگاهش به تو فهموند
میشه مغرور بود اما نرنجوند...
میرم جایی که گریم بی صدا شه
فراموش کردنم آسون نباشه
ازاین تقدیر میلرزه وجودم
من امتحانمو پس داده بودم...